|
رسيدن به آرامش در سايه ي يك توازن محسن بني فاطمه SMohbani@Yahoo.com www.mhsn.persianblog.com URL
هنوز كاملا ظهر نشده بود كه زن سراسيمه و آشفته وارد خانه شد و پشت به در در را بست . آشكارا هراسيده بود . انگار يك لشكر به دنبال او دويده بودند و او از ترس آن ها به اين خانه پناه آورده بود .آن قدر ترسيده بود كه فضاي آشناي خانه به نظرش غريبه آمد . يك آن حتي خودش را هم نشناخت . اما سريع اين فكر را از خودش دور كرد . براي او اتفاق بدي افتاده بود . نمي شد گفت اتفاق ، چون او در يك لحظه ، كاملا عادي و از روي قصد يكي از شاگردانش را خفه كرده بود . ذهن زن آرام آرام ساكت شد . بعد يك دفعه هراس به او بر گشت . دوباره آرام شد و دوباره … و اين تناوب به سرعت زيادي در مغزش تكرار شد .تا حدي كه ديگر يادش رفت چه اتفاقي افتاده است . وقتي مانتواش را درآورد و خواست پيراهنش را بپوشد ، انگار تازه چيزي را به ياد آورده باشد ، به گوشه ي ديوار خيره شد و همان طور لباس به دست رو ي مبل نشست . براي او اتفاق بدي افتاده بود كه نمي شد حتي روي آن ، نام اتفاق را گذاشت ، چون در لحظه ي كشتن كودك او كاملا كار خودش را منطقي مي دانست و حتي با آرامش خاصي اين كار را انجام داده بود. كمي آرام نشست ، بعد برخاست و خيلي معمولي به كارهاي روزانه اش مشغول شد . ابتدا لباسش را پوشيد بعد به آشپزخانه رفت ومشغول حاضر كردن ناهار شد . تا دو ساعت ديگر شوهرش به خانه بر مي گشت . دو روز قبل ، درست همين موقع بود كه مرد زودتر از هميشه به خانه آمد. سراسيمه و هراسان به داخل خانه پريد و پشت به در نشست . به خيالش زن خانه نيست . .انگار هزاران نفر به در يكوبند و او را بخواهند . كيفش را روي زمين انداخت و سرش را در دست گرفت . زن روي مبل نشسته بود . بلند شد و جلو آمد . در سر مرد هياهو بود . نمي توانست زن را ببيند كه كنجكاو و نگران به طرف او مي آيد . زن نمي دانست براي او اتفاق بدي افتاده است .او مدت ها بود كه پنهان از زنش با منشي شركت رابطه داشت . حتي بعضي صبح ها كه زن مدرسه بود پنهاني با او به خانه مي آمد . اما آن روز در اثر اتفاقي كه نمي شد نامش را اتفاق گذاشت منشي را كشته بود . ٱٱٱ زن برنج را دم گذاشت و زير خورش را كم كرد . آمد توي هال و روي همان مبل نشست . مرد در خانه را باز كرد . لحظه اي با هراس و لحظه اي با آرامش داخل خانه را نگاه كرد . زن به سمت در برگشت . لحظه اي او را هراس فرا گرفت اما اين هراس كم رنگ شد و به سمت آرامش رفت . دقايقي بعد زن در آغوش مرد بود . سر مرد را پائين كشيد و آهسته در گوشش گفت : “حالا ديگر هر دو مثل هم هستيم ، حالا مثل هم . و حالا ديگر مي توانيم در آرامش زندگي كنيم .” سيرجان پائيز 79
|
|